Blue Hourglass

ساخت وبلاگ
حرصم گرفته. بس که پی دیدن قیمت ماست ایسلندی بودم، فراموش کردم تاریخ انقضا و تولیدش را نگاه کنم. نتیجه اینکه همین امروز که خریدم، مهلتش هم تمام می‌شود. فقط تا شب فرصت دارم سرش را باز و استفاده کنم. که خب می‌دانم همه‌اش را نخواهم خورد. پس حیف و میل می‌شود. با همین حرص خوردن می‌روم سروقت شستن کاهوها. بعد قارچ‌ها. بعد یک دانه کلم قمری. تمام که شد، کار به شدت دوست نداشتنی تمیز کردن اجاق گاز را انجام می‌دهم. این هم که تیک خورد، سراغ ظرف‌های کثیف می‌روم. و بعد، بعدی وجود ندارد. کاری نمانده. همه چیز مرتب و تمیز و به قاعده است. و حالا چای یا قهوه؟ الان قهوه.به دست‌هایم کرم می‌کشم و پشت میزم می‌نشینم. حس خوبی است وقتی کارهایی که باید انجام بدهم را انجام می‌دهم. یا وقتی کارهایی که چند روزی است به تاخیر انداخته‌ام را پشت سر هم به سرانجامی می‌رسانم. یا وقتی همه چیز تمیز و مرتب و جارو و دستمال کشیده می‌شود. این تمیزی و نظم و البته حس خوب کاری کردن، انگار نیروی بیشتری بهم می‌دهد. گمان می‌کنم این من هستم که حکم می‌دهم. در برابر تنبلی یا خستگی یا بی‌حوصلگی مقاومت می‌کنم و خودم را با چالش روبرویم حتی اگر یک ظرف شستن ساده باشد درگیر می‌کنم. انجام که دادم احساس پیروزی در نبردی تکراری به نام روزمرگی زندگی را دارم. و این طوری احتمال بیشتری دارد که سراغ کارهای دیگری هم بروم و حس آدم‌های موفق را بچشم. کار دیگر؟ می‌خواهم کلم‌پلو بپزم. بدون گوشت قلقلی یا مرغ. چرا؟ چون خیلی سال پیش، دلیل گوشت نخوردنم تنبلی برای خریدن و پاک و فریز کردن بود. بعد با گیاه‌خواری آشنا شدم و فکر کردم که چرا موجودات زنده‌ای را بکشیم تا گوشت‌شان را بخوریم. بعدتر اما خودم برای خودم فرضیه‌ای ساختم مبنی بر اینکه اگر به زنده بودن ب Blue Hourglass...ادامه مطلب
ما را در سایت Blue Hourglass دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bluehourglass بازدید : 74 تاريخ : شنبه 15 بهمن 1401 ساعت: 17:54

بهمن پشت در است. ماهی که یعنی آن قدر از سال، گذشته که کم‌کم باید به فکر جمع‌بندی، جمع و جور، حساب و کتاب یا چیزهایی از همین دست باشی. یعنی آن قدر به سال جدید نزدیک شدیم که اگر اهلش باشی باید رخت و لباس نو بخری. و اگر در دسته آدم‌های به شدت اهل برنامه‌ریزی باشی احتمال دارد که به دنبال تقویم و سررسید سال جدید بروی. بهمن شروع می‌شود و من دلم می‌خواهد دمای هوا بالا و بالاتر برود. سرما اذیتم می‌کند. تمام مدت باید جوراب و کلاه بافتنی بپوشم و سرانگشتانم اغلب یخ‌زده است. البته به معنی این نیست که یک عدد ناراضی و دشمن زمستان هستم، بلکه فقط دارم غر می‌زنم. بهمن برای منی که برنامه‌ زبان را از 14 آبان شروع کردم یعنی تازه دو ماه و نیم گذشته. یعنی تا 14 آبان سال دیگر هنوز کلی وقت دارم. بهمن، موقع گردگیری سالانه کتابخانه کوچک قهوه‌ای تیره است. اما الان احساس می‌کنم حال و حوصله‌اش را نداشته باشم. شاید امسال بی‌خیالش شوم. در ضمن، دنبال سررسید 1402 هم نمی‌روم. فکر می‌کنم به باقی‌مانده همین امسال بی‌احترامی کرده‌ام. می‌‌گذارم آن آخرهای اسفند یا نه، وقتی فروردین آمد، در روزهای خلوتی عید، به شهرکتاب مورد علاقه‌ام می‌روم و آن مدلی که می‌خواهم را می‌خرم.این ماه یعنی فقط دو ماه فرصت دارم تا هر چند تا کتابی را که دوست دارم بخرم. چون واقعا و خیلی جدی تصمیم دارم سال جدید هیچ کتابی-تاکید می‌کنم هیچ کتابی- نخرم. بله، از این نوع نیت‌ها هم قبلا کرده‌ام و به شدت هم شکست خورده است اما این بار، این نخریدن برایم یک چالش مهم و اساسی است. جدا از مسئله مالی، از تعداد زیاد نخوانده‌های کتابخانه‌ام خجالت می‌کشم. پس بهمن می‌شود آخرین مهلت نهایی کردن لیست خرید کتاب امسال. (شما ولی می‌توانید قول و قرار خرید کتاب ممنوع Blue Hourglass...ادامه مطلب
ما را در سایت Blue Hourglass دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bluehourglass بازدید : 81 تاريخ : شنبه 15 بهمن 1401 ساعت: 17:54

باور کنید یا نه آدم‌هایی در دنیا وجود دارند که یک دستش‌شان از مچ قطع شده. نه از سر یک حادثه طبیعی و قابل باور یا اینکه مثلا خود دیوانه‌شان این بلا را سر خودشان آورده‌ باشند. نه، منظورم آدم‌هایی مثل کارمایکل است که عده‌ای دیوانه‌تر از خودش، بی هیچ دلیلی و آن هم در بچگی دستش را روی ریل قطار گذاشته‌اند تا قطار از رویش رد شود. کاش به همین جا ختم می‌شد. نه، این آدم‌های بی‌عقل بعدش با دست کنده شده خودش با او خداحافظی کرده‌اند! از این عجیب و غریب‌تر می‌شود؟ کاری که توامان ترسناک، دیوانه‌وار، خشن، باورنکردنی و بی‌رحمانه است.این داستان غریب ادامه دارد. آن آدم دست از دست داده یعنی کارمایکل، بیست و هفت سال بعدش را به جست‌وجوی دست قطع‌ شده‌اش می‌گذراند. چرا؟ چون دست خودش است و می‌خواهد پسش بگیرد. در نمایشنامه «مراسم قطع دست در اسپوکن» فقط از کارها و حرف‌های کارمایکل از تعجب چشمان‌مان گرد نمی‌شود. چهار نفر دیگر هم هستند که همان قدر که دهان‌مان از آنچه انجام می‌دهند باز می‌ماند، غش‌غش هم می‌خندیم، حرص می‌خوریم، عصبانی می‌شویم و دل‌مان می‌خواهد کله‌شان را بکنیم.مادر کارمایکل که یک خانم پیر هفتاد ساله‌ است و برای نجات یک بادکنک که روی شاخه درختی گیر کرده، از آن درخت بالا رفته و بعد هم افتاده و درب و داغان شده. توبی و مریلین که مثلا همدیگر را دوست دارند و حالا که گیر کارمایکل افتاده‌اند تازه مشخص می‌شود عیار دوست داشتن‌شان چقدر است و تا چه اندازه حاضرند هر طور شده ار مهلکه فرار کنند حتی اگر به قیمت کشته شدن یکی‌شان باشد!مروین که شورت پاچه‌دارش تا آخر نمایشنامه دست از سرش برنمی‌دارد و یک متصدی خل و چل پذیرش هتل است و دوستی غریبانه‌ای با میمون‌ها دارد.همه این‌ها را اضافه کنید به اینکه جان تک‌تک Blue Hourglass...ادامه مطلب
ما را در سایت Blue Hourglass دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bluehourglass بازدید : 87 تاريخ : شنبه 15 بهمن 1401 ساعت: 17:54